به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از اصفهان، من، مسجد، با قدمتی به بلندای ایمان، سالهاست که پذیرای بندگان خدا بودهام. اما این روزها، حال و هوای دیگری دارم. گویی شور و هیجانی تازه در رگهایم جاری شده است. هر بار که صدای اذان در گوشم میپیچد، دلم برای دیدن روی ماه مهمانانم پر میکشد؛ انگار خدا، تمام بیقراریهای دل بندگانش را در وجود من به ودیعه گذاشته است، ماه رجب که از راه میرسد، اشتیاقم به اوج خود میرسد.
دیگر طاقت ندارم... لحظه شماری میکنم... برای آن لحظهای که دوباره صدای قدمهایشان در صحن و سرایم بپیچد، زمزمههایشان در محرابم طنین انداز شود و دستانشان به سوی آسمان بلند شود، گویی نه سالها، بلکه قرنهاست که منتظر این مهمانی خاص هستم. این مهمانی، با مهمانیهای دیگر فرق دارد؛ مهمانیِ خلوت و راز و نیاز، مهمانیِ دلدادگی و بندگی، مهمانیِ رجعت به خویشتن، مهمانی بچه های آسمان.
مدتهاست که رفت و آمدها در من جریان دارد؛ تدارکات مهیا میشود، فرشهایم نو شدهاند، دیوارهایم با عطر گلاب آراسته شدهاند و نورهای ملکوتی از پنجرهها به درون میتابند؛ سجادهها با نظم و ترتیب در جای خود قرار گرفتهاند، گویی منتظرند تا پیشانیهای عاشقان را لمس کنند. حتی مُهرها هم انگار بیتابند تا بر پیشانیهای نیاز چسبانده شوند.
من، مسجد، در این روزها، همچون مادری هستم که چشم به راه فرزندانش نشسته است. دلم میخواهد هر چه دارم را به پای مهمانان خدا بریزم، میخواهم شاهد اشکهای شوق و زمزمههای شبانهشان باشم، میخواهم شاهدِ تولد دوبارهی دلها در فضایی روحانی باشم. این بار، من، مسجد، نه فقط یک مکان، بلکه یک میزبان مهربانم که با آغوشی باز، پذیرای بندگان خدا هستم. من، تشنه دیدارم، تشنه حضورشان، تشنه مناجاتشان.
دل تو دلم نیست! ثانیهها به کندی میگذرند و من، مسجد، بیتابتر از همیشه، چشم به راه مهمانانم هستم. دلم میخواهد بدانم در دلهای این جوانان و نوجوانان چه میگذرد؟ چه انگیزهای آنها را به این خانه خدا کشانده است؟ اشتیاقشان برای آمدن به این مکان مقدس، وصفناپذیر است. حس کنجکاویِ شیرینی در وجودم ریشه دوانده است.
میخواهم بدانم این نوجوانان با دلهای پاک و بیغبار، چه رازی با خدای خود دارند؟ آنها که هنوز بار گناه بر دوش نکشیدهاند که توبه کنند، پس چه جذبه و کششی آنها را به این خلوتگاه معنوی هدایت کرده است؟ این رفاقتِ نابِ بین آنها و خالقشان، چه گوهری است که من از درکش عاجزم؟ آیا آنها از نوری میآیند که من فقط پرتو کمرنگی از آن را دیدهام؟
دلم میخواهد در میان زمزمههایشان، جواب این سوالها را پیدا کنم. دلم میخواهد در نگاههای پر از امیدشان، سرّ این شوق و شور را کشف کنم. این نوجوانان و جوانان، با دلهای پاک و نیّتهای خالص، آمدهاند تا بار دیگر، نور ایمان را در قلب من مسجد روشنتر کنند. آنها آمدهاند تا ثابت کنند که هنوز هم جوانههای معنویت در این دنیای پر هیاهو شکوفا میشوند.
آغوشی برای اوج های معنوی
روز آمدن مهمانهایم شده است دل در دلم نیست،برای کسب یک دنیا حس و حال خوب معنوی و تجربه ی با هم انس گرفتن، با تمام وجود خوش آمد میگویم به این مهمانان عزیز. مقدمتان پر از خیر و برکت!
بیایید و در آغوش امن من، آرامش را تجربه کنید. بیایید و با خدای خود خلوت کنید، بیایید و در این مهمانی خاص، قلبهایتان را صیقل دهید، بیایید و ثابت کنید که هنوز هم میتوان با خدا، رفاقتی عمیق و ناگسستنی داشت.
من، مسجد، با تمام وجود، پذیرای شما هستم. بیایید و این روزهای اعتکاف را به زیباترین روزهای عمرتان تبدیل کنید. بیایید و در این خانه امن، حس دوباره متولد شدن را دریابید.
لحظه ی گشودن دردهایم به روی مهمانان شد، گویی جانی تازه در رگهایم دمیده شد. نوجوانها، دو تا دو تا، با کولهپشتیهایشان و پتوهای گرم، وارد میشدند. هر قدمی که بر صحن من میگذاشتند، شور و هیجانی وصفناپذیر در وجودم جاری میشد، این ورود، نه یک ورود ساده، بلکه آغاز یک تحول بزرگ بود.
نوجوان ها وارد شدند و هر کدامشان، گوشهای دنج و خلوت برای خود انتخاب میکردند انگار به دنبال قطعهای از وجود خود میگشتند که آن را در این مکان مقدس پیدا کنند. پتوها باز میشدند، سجادهها پهن میشدند و کولهپشتیها در کنار دیوار آرام میگرفتند، همه چیز آماده شد تا مهمانیِ خاصِ خلوت و نیایش آغاز شود.
بچهها، با شور و اشتیاق، دور هم جمع شدند؛ چند نفری، دور هم حلقه زدند و با هم گفتوگو میکردند. بعضی بازی هایشان را وسط گذاشتند و شروع به برقراری ارتباط صمیمی با هم کردند. اینجا، یک اجتماع کوچک از قلبهای عاشق بود. اینجا، نه فقط یک عبادتگاه، بلکه یک کارگاه سازندگی روح بود و اینجا، زندگی، همراه با معنویت، به جریان درآمده بود.
در یک گوشه، پسران نوجوان با شور و هیجان، مشغول بازیهای گروهی بودند. خندههایشان در فضا طنینانداز شده بود، در بین هر گروه از نوجوانان مربیان دلسوز،نشسته بودند و با صبر و حوصله، آنها را همراهی میکردند و راهنمایشان بودند و گاهی برایشان احادیث یا تفسیری از چند آیه قرآن را تلاوت میکردند.
لحظههای بعد روحانی، در روی منبر رفت و صدایش آرام و نافذ، در فضای مسجد طنینانداز شد و نگاههای مشتاق نوجوانان، به سوی او چرخید.
آوای وحدت بچه های آسمان در آسمان مسجد
روحانی، با صدایی مهربان، از این فلسفه و چگونگی دعوتشان برای شروع این اعتکاف گفت و اینکه او به این مهمانی برگزیده شده است روحانی گفت: خدا خواست به تو بگه بندهٔ خدا، حواست هست کجا میروی؟ حواست هست چه میکنی؟ میگویند برای افزایش معنویت است. معنویت، یعنی رسیدن به اصل معنا، رسیدن به خدا. خدا میخواهد به شما بگوید، جز این زندگی روزمره، یک زندگی دیگر هم هست که شاید فراموش شده یا کمرنگ شده باشد. تو انتخاب شدی و خدا تو را به اینجا دعوت کرد بیا و با خدای خودت خلوت کن و ببین برای چه اینجا دعوت شدی و آن نکته را پیدا کن.
کلام روحانی، همچون نوری بود که قلبها را روشن کرد. او از خلوتگاههای پیامبران گفت، از نجواهای عاشقانه آنان با معبودشان. از این گفت که انبیا هم در برههای از زندگیشان به خلوتگاه میرفتند و با خدای خود نجوا میکردند و بچه ها با دل و جان به سخنرانی گوش دادند. هر کلمه، همچون بذری بود که در دلهای مستعد کاشته میشد.
روحانی در ادامه این حدیث را برای بچه ها خواند: قال الکاظم (علیه السّلام): اللهمَّ إنَّکَ تَعلَمُ إنِّی کُنتُ أسألُکَ أن تُفَرِّ غَنِی لِعِبادَتِکَ اللّهمَّ و قَد فَعَلتَ فَلَکَ الحَمدُ.
خداوندا تو می دانی که من جای خلوتی از تو برای عبادتت خواسته بودم و تو چنین جایی برای من آماده کردی، پس سپاس و ستایش شایسته ی توست.
پس بچه ها بیایید این فرصتی که خداوند به شما داد را غنیمت بدانید.
نزدیک اذان بود. لبخند رضایت بر لبان نوجوانان نشسته بود. نجواهای دوستانه در گوشه و کنار به گوش میرسید. با حال و هوایی سرشار از معنویت، به سمت وضوخانه روانه شدند.
صفها برای نماز جماعت، منظم و باشکوه تشکیل شد. شانههایشان، در کنار هم، با یکدیگر پیوند خورد. صدای "الله اکبر" از محراب برخاست و دلها را به سوی آسمان پرواز داد، نماز، یک عبادت، وحدت و همصدایی و یک رهایی بود.
در رکوع و سجود، نجواهای عاشقانه به گوش میرسید. دلها، با تمام وجود، به سوی معبودشان پر کشیده بودند. اشکهایی که از گوشه چشمها جاری میشد، گواه دلهای پاک و صادق بود، بعد از نماز، دعاها، با حال و هوایی خاص، به سوی آسمان بلند شد.
من، مسجد، با تمام وجود، به صحنههای ناب عبادت،که از شب تا صبح در معنای زمان گم شده بود نگاه میکردم. قلبم سرشار از شعف و شادی بود. براستی اینجا، قطعهای از بهشت شده بود. اینجا، بندگی، با تمام وجود، جاری بود.
دمدمای سحر بود که نوای جانبخش مداحی "علی یا علی" در فضای مسجد طنینانداز شد، گویی این صدا، یک دعوت بود، دعوتی به بیداریِ دل و جان مهمانان معتکف، بچه ها برخاستند، گویی اصلا خستگی را نمیشناختند گویی صدای اذان برایشان فرصتی برای تجدید حیات و شارژ شدن روح بود
نوجوانان، با لبخندهای شیرین و شوخیهای دوستانه، پتوهای خود را از هم کشیدند، در آشپزخانه، جنب و جوش خاصی برپا بود. عده ای ، با عشق و علاقه، مشغول آماده کردن سحری برای معتکفین بودند. صدای استکان و نعلبکی، همچون نوایی دلنشین، در فضا میپیچید. عطر چای تازه دم و نان گرم، فضا را پر کرده بود.
علی، در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: "واقعاً اینجا حس معنوی خاصی رو دارم تجربه میکنم. دلم میخواد این حس رو همیشه داشته باشم. حتی وقتی به خونه برگردم و وارد زندگی روزمره مون شدیم، میخواهم این حسو از دست ندم. کاش این حس دلانگیز عبادت کردن و لحظه لحظه با خدا بودن و حتی شادی و خندهت هم برای خدا بودن، همیشه با من بمونه."
محمد، با لحنی آرام و متفکر، جواب داد: "من اول فکر میکردم برایم سخت باشه، اما الان از شببیداری اینجا لذت میبرم. حیف که زود داره تموم میشه. انگار سرعت ابرهایی که در آسمون در حال گذر هست، روزهای قشنگ اعتکاف داره تموم میشه این مسجد مثل یک پناهگاه امن برای من بود واقعا همه چیز رنگ و بوی خدا گرفتن حتی و شوخی ها و خنده ها خیلی قشنگه.
من مسجد در این روزهای اعتکاف، واقعاً با این نوجوانها حس عجیبی دارم، انگار دل همهمون یک جاست، دلهامون همه به سمت خونهی خدا کشیده شده. دیوارهای دل بچه ها، حالا مثل دیوارهای من پر از ذکر و یاد خدا شده، وقتی میبینم که این جوانها و نوجوان ها زانو در بغل گرفته و اشک میریزن، دل من هم باهاشون میباره. آسمون دل من هم توی اون لحظه، با اشکهای اونها همصدا میشه.
حس میکنم که جدایی از این نوجوانها برام خیلی سخته. دیگه گوشه گوشههای من پر از حس و حال اونها شده و بوی خوبشون رو گرفته. هر بار که میخندند یا با هم شوخی میکنند، یا لحظه ی دعا و نیایش هاشان انگار یک جرقهی شادی توی دل من روشن میشه. اینجا، جایی نیست که فقط عبادت کنیم، من توی این مدت نتنها عبادت هاشون بلکه صحنه های از خود گذشتگی، عشق و دوستی ها و خاطرات قشنگشون رو دیدم، در این لحظه ها که بچه های معتکف آسمان در من مسجد ثبت میکنند من هم هم جزئی ازون لحظه هاشون میشم.
حالا که دارم به رفتن این نوجوانها فکر میکنم، میدونم که دارم به از دست دادن یک جمع خوب و یک حس خوب معنوی نزدیک میشم.
این بچهها به من یاد دادن که چطور میشه با خلوص نیت و عشق، زندگی رو پر از معنا کرد. لحظات پایان اعتکاف شون برخلاف میلم نزدیک میشه ولی امیدوارم بچه ها که این لحظات رو فراموش نکنند و همیشه یاد خدا رو توی دلشون نگهدارند.
وداعی شیرین همراه با یک دنیا خاطره معنوی
چقدر زود این سه روز گذشت! انگار همین دیروز بود که با شور و شوق فراوان وارد این خانهی خدا شدند. حالا مادران و خانوادهها پشت در، با دستههای گل، بیتابانه منتظر دیدن فرزندانشان هستند. چهرهی هر کدامشان، از شوق دیدار و آرامشی که در دل دارند، میدرخشد. انگار فرزندانشان از سفری زیارتی برگشتهاند؛ سفری به عمق دل، به دریای بیکران معنویت. لحظهای که فرزندانشان را در آغوش میگیرند و اشک میریزند، دلم میلرزد.
بوی اسفند، که در هوای سرد صبحگاهی پخش شده، مخلوط با بوی خوش دعا و نیایش، فضای اطراف مسجد را پر کرد.
نوجوانها با قدمهایی که گویی بین رفتن و ماندن مرددند هستند گام بر میدارند و از مسجد خارج میشوند،هر قدمی که برمیدارند، حس میکنم تکهای از دلم را با خود میبرند.
خاطرهی این سه روز، مثل نگینی درخشان، در دلشان میدرخشید و از چشمانشان نمایان بود . حس معنوی و زیبای اعتکاف، مثل بویی خوش و ماندگار، با آنها همراه بود. با هر نگاهشان، با هر لبخندشان، دلم بیشتر خالی میشود. انگار قطره قطرهی وجودم، با رفتن هر کدام از این نوجوانان، از دست میرود.
این حس، هم شیرین است و هم تلخ؛ شیرینیِ خاطرهی زیباترین روزها و تلخیِ جدایی از دلهای پاک و مهربان.
هوای مسجد، سرد و بیروح شده. سکوت، جای شادی و شور و ذکر را گرفته. اما این سکوت، سکوتِ خالی نیست؛ سکوتِ لبریز از خاطرهی لحظههای پر از عشق و معنویت است. خاطرهای که تا ابد در گوشه گوشهی این خانهی خدا، زنده و پابرجا خواهد ماند. این سه روز، مثل یک رویای زیبا و کوتاه، در تاریخ مسجد ثبت شده است. و من، به انتظار آمدن نسل دیگری از دلهای پاک و جوان، منتظر میمانم.
گزارش از :سمیرا گلکار
نظر شما